چه میدونم . . .

خستم . . .

چه میدونم . . .

خستم . . .

اعتماد به نفس

اندر عجب مانده ام و انگشت حیرت بر دهانم که این عجب اعتماد بنفسی ست که مرا در بر گرفته .با بزرگان رشته خود می نشینم و سوابقشان را زیرسوال میبرم  و آنها را از دانش نداشته ام در وادی حیرت رها میکنم در حالی که خود برای طراحی یک Database(پایگاه داده) همچون آهو در برف گرفتارم.

از دیروز پروژه تستی مون برای استخدام شروع شد و من ازهمین اولش دارم توی مفاهیم اولیه Database لنگ میزنم خدا این اعتماد به نفس و از من نگیره.

زندگی

فواره وار، سربه هوایی و  سربه زیر
چون تلخی شراب، دل آزار و دلپذیر 

 

ماهی تویی و آب؛ من و تنگ؛ روزگار
من در حصار تُنگ و تو در مشت من اسیر 

 

پلک مرا برای تماشای خود ببند
ای ردپای گمشده باد در کویر 

  

ای مرگ می رسی به من اما چقدر زود
ای عشق می رسم به تو اما چقدر دیر 

 

مرداب زندگی همه را غرق می کند
ای عشق همّتی کن و دست مرا بگیر 

  

چشم انتظار حادثه ای ناگهان مباش
با مرگ زندگی کن و با زندگی بمیر

*فاضل نظری*

خواب

دیشب خواب دیدم. 

جایی رو دیدم که تو زیبایی همچون بهشت بود. 

دیگران انگار این دره زیبارو نمیدیدندیا براشون تکراری بود  

وای چه دریاچه ای بود 

آبی زلال  

سنگهای کف دریاچه میدرخشیدند 

انگار همشون مرواریدهای بزرگ بودن 

نمیتونم توصیفش کنم 

صخره های زیبایی که دریاچه رو احاطه کرده بودند 

وای چه درختهایی  

اینجابهشته.

سرازیری باریک و پر پیچ و خمی رو طی کردم. 

رسیدم. 

به دریاچه ای که ازاون بالا دیده بودم. 

پیرمردی رو دیدم که با ماهی های اونجا حرف میزد. 

شگفت زده بودم اخه چگونه؟!  

زیبا بود ولی نمیدونم چرا وحشت زده بودم 

وضو گرفتم 

از آب دریاچه ای که ازاون بالا  به عشق اون پایین اومده بودم 

الان هم زیبا بود 

ولی من حس عجیبی داشتم 

ناگهان 

صخره زیبایی که دریاچه رو احاطه کرده بود لرزید 

ترسیدم 

ترس از مرگ وجودمو سرشار کرد 

چه اتفاقی افتاد 

وااااااای  

به راهی که اومده بودم نگاه کردم 

چرا وقتی پایین میومدم به چگونه بالا رفتن فکرنکردم 

تمام جاده ازسنگ مرر سفید بود 

آره راحت سر خوردم اومدم پایین 

ولی چطور برم بالا 

اطرافمونگاه کردم 

ره فراری نبود  

پیرمردنبود 

یادم افتاد وقتی صخره لرزید ازش کمک خواستم و 

اون رفت 

نمیدیدم 

هیچی نمیدیدم 

حالا همه رویامو ترس پر کرده بود.

 

برزخ

زندگی در برزخ وصل و جدایی ساده نیست

کاش قدری پیش از این یا بعد از آن می زیستم

چروک

از این چروک های ریز بدم میاد همین چروک های کوچیکن که آدم و شلخته نشون میدن دیگه.  

ای بابا چرا صاف نمیشن الانه که دیگه از داغی اتو چادرم به سوزه  یهو یاده شعر مهسا(برادرزاه ۲ سالم ) افتادم خندم گرفت وزیر لب خوندمش: دویدمو دویدم به یک اتو رسیدم اتو دُمش رو تاب داد .... 

بعدش فکر کردم چه جالب میشد اگه چادرم(از نوع ملیش) یه کم بعد از شستن آب میرفتا آخه خستم کرده زیادی گشاد و بلنده چندبارهم دادمش خیاط تنگش کرد ولی بازم واسه این اندام ظریف من گشاده هرکاریش میکنم قد تن من نمیشه شایدم هنوز من بعد از چندین و چند سال باهاش انس نگرفتم نه اصلا این چادره با من سرجنگ داره هرجوری هست میخاد زیبایی منو که خیلیا آرزوشو دارن(اوه اوه عجب اعتماد به نفس پارسه ایی)پنهون کنه  .... حالاواقعا سر جنگ داره یا قصدش خیره؟.............. (عجب فلسفی شد) 

به خودم گفتم دختر چه حالی داریا اول صبحی با بی خوابی دیشب الان نشستی داری واسه خودت فرضیه سازی میکنی تقصیر توء که هنوز نتونستی خودتو باشرایطت وفق بدی پاشو برو دنبال کارت.... 

 

امروز فهمیدم همه غم ها همه ناراحتیا همه فکر وخیالای الکی واسه اینه که خیلی کم میبینمت وقتی که پیشتم قلبم از اعتماد لبریزه(البته نه لبریز لبریز)البته توهم یه کارایی میکنی که آدم فکروخیالش بیشتر بشه ها امروز سوتیت خیلی باحال بود(تو آگهی روزنامه)تا الان هی دارم بهت میگم اینجا چی نوشته اینجا اینجا هان