چه میدونم . . .

خستم . . .

چه میدونم . . .

خستم . . .

خواب

دیشب خواب دیدم. 

جایی رو دیدم که تو زیبایی همچون بهشت بود. 

دیگران انگار این دره زیبارو نمیدیدندیا براشون تکراری بود  

وای چه دریاچه ای بود 

آبی زلال  

سنگهای کف دریاچه میدرخشیدند 

انگار همشون مرواریدهای بزرگ بودن 

نمیتونم توصیفش کنم 

صخره های زیبایی که دریاچه رو احاطه کرده بودند 

وای چه درختهایی  

اینجابهشته.

سرازیری باریک و پر پیچ و خمی رو طی کردم. 

رسیدم. 

به دریاچه ای که ازاون بالا دیده بودم. 

پیرمردی رو دیدم که با ماهی های اونجا حرف میزد. 

شگفت زده بودم اخه چگونه؟!  

زیبا بود ولی نمیدونم چرا وحشت زده بودم 

وضو گرفتم 

از آب دریاچه ای که ازاون بالا  به عشق اون پایین اومده بودم 

الان هم زیبا بود 

ولی من حس عجیبی داشتم 

ناگهان 

صخره زیبایی که دریاچه رو احاطه کرده بود لرزید 

ترسیدم 

ترس از مرگ وجودمو سرشار کرد 

چه اتفاقی افتاد 

وااااااای  

به راهی که اومده بودم نگاه کردم 

چرا وقتی پایین میومدم به چگونه بالا رفتن فکرنکردم 

تمام جاده ازسنگ مرر سفید بود 

آره راحت سر خوردم اومدم پایین 

ولی چطور برم بالا 

اطرافمونگاه کردم 

ره فراری نبود  

پیرمردنبود 

یادم افتاد وقتی صخره لرزید ازش کمک خواستم و 

اون رفت 

نمیدیدم 

هیچی نمیدیدم 

حالا همه رویامو ترس پر کرده بود.

 

نظرات 1 + ارسال نظر
پری جمعه 18 شهریور‌ماه سال 1390 ساعت 08:47 ب.ظ

به جاهای خوبش فکر کن ... خیره

مرسی

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد